چكيده مقالهاى كه پيش رو داريد، به پردازش منشا مشروعيت حكومت اسلامى از منظر شهيد مطهرى مىپردازد، در اين نوشتار نكات ذيل مورد كنكاش قرار گرفته است. 1- فرضيههاى مختلف در مقوله مشروعيتحكومت. 2- مشروعيت الهى حكومت پيامبر اسلام و امامان عليهم السلام. 3- پاسخهاى استاد از شبهات بعضى معاصران به نظريه فوق، مانند شبهه شورا، بيعت و استنكاف امامان از پذيرفتن حكومت. 4- تحليل منشا مشروعيت ولايت فقيه. موضع استاد در مساله اخير چندان شفاف نيست كه آيا مشروعيت ولى فقيه به طور تمام و كمال انتصابى استيا انتخابى؟ و يا اين كه تلفيقى از هر دو؟ نويسنده تلاش مىكند با فحص و استخراج آرا و انديشههاى مختلف استاد، و مقايسه آنها با يكديگر، به پاسخ سؤال مزبور دستيابد. براى تبيين بيشتر، ادله و شواهد هر دو نظريه (انتصاب و انتخاب) از آثار آن عزيز سفر كرده، مورد تحليل و ارزيابى قرار مىگيرد.
تعريف حكومت و دولت در نگاه نخستين، امر روشن و سهل به نظر مىرسد، اما با توجه به تكثر مكاتب سياسى و تئورىهاى مشروعيت و انواع حكومت و ماهيت و غايات آن، پيچيدگى تعريف آن روشن مىشود. عالمان سياست گاهى و دولت (state) را دو واژگان مترادف تعريف كردهاند. اما برخى ديگر، حكومت را شعبهاى از دولت تفسير كردهاند. حكومتبه دستگاه خاصى اطلاق مىشود كه مسؤوليت اعمال قدرت و حاكميتسياسى و اجرايى را بر عهده دارد. اما دولت فراتر از آن و شامل مجموعه قواى سهگانه و ديگر امورى است كه ارتباط فرد و جامعه را با مجموعه حكومت كننده، تنظيم مىكند. كلايمرودى، آندرس و كريستول در اين باره مىنويسند: «دولت از نقطه نظر علم سياست و حقوق عمومى، عبارت از اجتماعى از مردم (با جمعيت تقريبا زياد) است كه به طور مداوم در سرزمين معلومى سكونت اختيار كرده و مستقل (و يا تقريبا مستقل) بوده و داراى يك حكومت متشكل باشند كه اكثريت جمعيت مذكور عادتا از دستورات آن اطاعت نمايند. دولت، اجتماعى استبراى اجراى هدفهاى عموم، در صورتى كه حكومت دستگاهى است (يا همانطور كه گارنر مىگويد) سازمان، اداره و يا تشكيلاتى است كه به وسيله آن، هدفهاى مذكور اجرا شود.» 1 دولت در تعريف فوق با چهار مؤلفه [1.جمعيت 2.سرزمين 3.حكومت 4.حاكميتيا استقلال] تفسير و مشخص شده است. اما در اين تعريف به دو مشخصه ديگر دولت - يعنى قانون و عدالت - توجهى نشده است. به نظر مىرسد در ديد تعريفكنندگان فوق، مشخصه قانون و عدالت از امتيازات دولت مشروع و عقلانى است. اما رواقيون قديم و مسيحيان اوليه و سن اگوستين تاكيد داشتند كه عدالت لازمه دولت است. 2 علامه شهيد با اعتبارى دانستن حكومت و تركيب آن از امور و اجزاى مقوم، مانند قانون، دفاع از هجوم خارجى، امنيت، فصل خصومت و اجزاى غير مقوم مانند حفظ مواريث فرهنگى و ارائه خدمات عمومى نظير مخابرات و بهداشت، حكومت و دولت را در عرض هم قرار داده و تعريف تام از آن دو ارائه مىدهد. پس دولت و حكومت، در حقيقت، يعنى مظهر قدرت جامعه در برابر هجوم خارجى و مظهر عدالت و امنيت داخلى و مظهر قانون براى داخل و مظهر تصميمهاى اجتماعى در روابط خارجى. 3 استاد در اين تعريف، موافق فلاسفه سياسى است كه عدالت و قانون را در تعريف دولت گنجانيدهاند، مهمترين بحث در فلسفه سياسى، منشا و مصدر مشروعيتحكومت و حاكميت است كه جولانگاه آرا و انديشههاست كه به تبيين آن مىپردازيم. انسانها همه در اصل آفرينش برابر و بطور يكسان از حقوق فطرى و طبيعى، مانند آزادى فردى و اجتماعى، آزادى عقيده و بيان، مساوات و حق تملك برخوردارند و كسى بر ديگرى حق تقدم و فضيلت ندارد و نمىتواند با اعمال اكميتحقوق طبيعى او را تقييد يا سلب كند. از سوى ديگر، وجود حكومت و قانون در جامعه امرى ضرورى و اجتنابناپذير است و با فقدان آن، جامعه با اغتشاش و آنارشيسم و سلطه اقويا بر ضعيفها مواجه خواهد شد. چنانكه حضرت على (ع) فرموده است: «لا بد للناس من امير فاجر او برّ» 4 سؤال بر اين نكته متمركز است كه حق حاكميت در جامعه از آن كى و كدام طبقه است؟ آيا حق حكومتبه عهده شخص يا طبقه خاص واگذار شده استيا اين كه به عهده خود جامعه است؟ به ديگر سخن، در واقعيتحكومتهاى موجود و همچنين در اين كه اكثريت مردم (حكومتشوندگان) مجبورند از حاكمان اطاعت كنند ترديدى نيست، اما عقل و عقلاء بر اين نكته تاكيد مىكنند كه دليل و ملاك حاكميت گروه اقليتبر اكثريت چيست؟ چرا مردم اخلاقا و عقلا بايد در طوق اطاعتحاكمان باشند؟ آيا حاكمان براى ايجاد قدرت خود توجيه و دليل عقلانى و اخلاقى دارند؟ فلاسفه سياسى از اين بحثبه مساله «مشروعيت» (Legitimacy) ، كه به معناى قانونيت و حقانيت است) تعبير مىكنند، اگر حكومتى براى توجيه قدرت خود توانستيك نظريه و دليل قانعكننده و توجيه عقلانى و خردپسند ارائه كند، حكومتى داراى مشروعيت و اقتدار و وجودش مشروع و حق خواهد بود. در مقابل مشروعيت، غصب (Usarpation) قرار دارد كه در صورت فقدان پارامترهاى مشروعيت، حكومت غاصبانه خوانده خواهد شد. كه به جاى دارابودن حق حكومت و اقتدار، تنها از قدرت و اعمال حاكميت قهرى برخوردار خواهد بود. پس مبحث تنقيح و تبيين ملاكهاى مشروعيت در فلسفه سياسى، از اهميت والايى برخوردار است و فلاسفه دوران باستان به اين مساله توجه و عنايت ويژهاى داشتند كه در ذيل به برخى از ملاكها اشاره مىشود.
برخى ملاك مشروعيت را برخوردارى از قدرت و زور بيشتر مىدانند و بر اين باورند كه حكومتحق و مشروع، حكومتى است كه از قوه قهريه بيشترى برخوردار باشد «الحق لمن غلب». سوفسطائيان و گرسيوس، مورخ و سياستمدار رومى، و امام احمد بن حنبل 6 از اين نظر جانبدارى مىكنند. استاد شهيد، حاكم مشروع را حاكمى وصف مىكند كه مشروعيتش برخاسته از مردم و يا از خداوند باشد. «حكمران بالضرورة يعنى كسى كه متابعت مشروع دارد نه كسى كه به زور خود را تحميل كرده است و آن كسى كه متابعت مشروع دارد به دو گونه ممكن است: يكى به نحو ولايت و ديگر به نحو وكالت». 7
بعضى فلاسفه سامان طبيعت را بر تفويض و پخش مسؤوليتها و حرفهها در ميان انسانها مىدانند و معتقدند كه طبيعت، شان و منزلتحكمرانى را تنها بر عهده عده خاصى نهاده است و اين مسؤوليت از توان ديگران برنمىآيد و به اصطلاح، حاكمان، حاكمانزاده شدهاند. ارسطو در اين باره مىگويد: برخى از زندگان، از همان نخستين لحظه زادن، براى فرمانروايى يا فرمانبردارى مقدر مىشود. اين ويژگى در زندگى رواندار نتيجه از سراى طبيعت است. 8 استاد در تبيين آن مىنويسد: « اين كه حق طبيعى يك تخمه و يك نژاد است. برخى نژادها آسمانى هستند، همان عقيدهاى كه در ايران قديم وجود داشته در مورد آسمانىنژاد بودن شاهان، و تخمهشاهى و نژاده بودن، پس حق طبيعى و موروثى مىشود. (نظير زنبور عسل») 9
سنتها و مقررات كه سالها و سدهها رايج است و مورد اعتراض قرار نگرفته، خود به خود مورد تقديس قرار گرفته و از مشروعيتبرخوردار است. ماكس وبر در توضيح آن مىنويسد: «مبتنى استبر اعتقاد متداول به تقدس سنتهايى كه از قديم اعتبار داشتهاند و مشروعيت كسانى كه اين سنتها، آنان را مامور و مجاز به اعمال سيادت مىكند.» 10 حاكميتهاى، سلطنت و وراثت، پير سالار، پدر سالار، خون و نژاد مثلا حكومت قريشى، آرستوكراسى، اشراف و نخبهگرايى را مىتوان زيرمجموعه ملاك فوق بر شمرد.
بيشتر فلاسفه سياسى اخير معتقدند كه حكومت وقتى مشروع مىشود كه حكومتشوندگان آن را بپذيرند، روسو مىنويسد: «تنها چيزى كه مىتواند قدرت مشروع و حكومتحقه را تشكيل دهد، قراردادهايى است كه به رضايت طرفين بسته باشد.» 11 علامه شهيد در تقرير آن مىگويد: «در حق عموم مردم است از باب اين كه همه مردم على السويه آفريده شدهاند، حكومتيك امر دنيايى است و مذهب نبايد در اين دخالت كند و يا اساسا منكر مذهب شدند، و بالاخره به مردم تعلق دارد نه به خدا، اعم از اين كه قائل به خدا باشيم يا نشويم.» 12
بيشتر اديان موجود حق حاكميت را از آن خداوند و يا چهرههاى استثنايى دينى خود مىدانند و در نگرشهاى غير دينى، انسانهاى نابغه و استثنايى، مانند ناپلئون، خود به خود از حق حاكميتبرخوردارند. ماكس وبر در توضيح آن مىنويسد: «مبتنى استبر فرمانبردارى غير عادى و استثنائى از يك فرد، به خاطر تقدس، قهرمانى و يا سر مشق بودن وى، و از نظامى كه وى ايجاد كرده يا به شكل وحى بر او نازل شده است و ايثار در برابر او و نظامش.» 13 نظريه فوق، در حوزه اديان، موسوم به «مشروعيت الهى» و يا «مشروعيت از بالا» است كه مدعى استخاستگاه شروعيتحكومت و حاكمان مىبايست مستند به خداوند باشد. پادشاهان و امپراتوران اغلب مشروعيتحكومتخود را با استناد به نظريه فوق توجيه مىكردند و خود را «شاه- خدايان» (God- kings) ، «پسران خدا» (Sons of God) ، «پادشاهان سايه خدا» (Shadow of God kings) ، مىخواندند. در آيين مسيحيت، امپراتور و قيصر نيز مشروعيتخود را از بالا توجيه مىكرد، لكن در كسب آن از آسمان با پاپ و كليسا اختلافى داشت، كليسا مدعى بود مشروعيت الهى حكومت قيصر توسط نهاد كليسا به قيصر منتقل مىشود، اما امپراتور مدعى دريافت مشروعيت الهى به گونه مستقيم و با حذف كليسا بود. استاد در تقرير نظريه مشروعيت الهى در فقه اسلامى مىنويسد: «حق الهى، به معنى اين كه حاكميت اعم از وضع قانون و وضع مصوبات فرعى و حكم به مفهوم فقهى، يعنى بر مبناى مصالح موقت (زمان) نظير معبوديت است، نظير فصل قضا است، نظير افتاء است. جز خداوند كسى شايسته نيست - و ريشه اين مطلب همان فلسفه نبوت است كه ايدئولوژى و وضع قانون بشرى جز وسيله خدا ميسر نيست، قهرا در مقام اجرا نيز ولايت الهى شرط است - و افرادى كه نه به دليل خاصيت طبيعى و موروثى بلكه به دليل خاصيت تقرب و عدالت و علم، اين حق را پيدا مىكنند و قهرا ماهيتحكومت، ولايتبر جامعه است نه نيابت از جامعه و وكالت از جامعه. فقه هم اين مساله را به عنوان ولايتحاكم مطرح كرده است، از نوع ولايتى كه بر قصر و غيب دارد، پس ملاك، انتخاب مردم نيست.» 14 سخن ما در اين مبحث درباره خاستگاه مشروعيتحكومت است، اما اين كه نوع حكومت الهى از نوع ولايت - آن هم به شكل ولايتبر قاصران و غايبان - است، موضع استاد را در صفحات آينده بيان خواهيم كرد.
ملاكهاى ذكر شده، به صورت استقرار و با لحاظ ادعاى خود حكومت كنندگان بود. ماكس وبر در تقسيم كلى، ملاكهاى مشروعيت را به سه قسم 1. عقلايى 2. سنتى 3. كاريزمايى، تقسيم كرده است. 15 آنتونى كوئينتن براى مشروعيتسه قسم عمده يعنى 1.نظريه ذاتىگرا 2.عرض گرا 3.ارگانيك برمىشمارد كه اولى بر حسب سرشت و ذات نظريه، دومى بر حسب اهداف و نتايج دولت و سومى بر حسب حكومتشوندگان است. 16 استاد شهيد در ياداشتهاى ناقص خود، ابتدا به دو ملاك مشروعيت 1.مشروعيت الوهى (ولايت) 2.مشروعيت مردمى اشاره مىكند و درباره ملاك قهر و زور، منكر مشروعيت آن مىشود. اما اينجا اين سؤال پديد مىآيد كه در فرض تعارض دو مشروعيت فوق، كدام يك مقدم خواهد شد. در آخر مقاله به نظر استاد اشارت خواهد رفت. سپس استاد در مقام استقراء انواع مشروعيتبه چهار قسم يعنى 1.حق طبيعى و موروثى 2.حق الهى 3.حق اشراف و طبقه خاص 4.جمهور مردم، اشاره مىكند. 17 استاد از آنجا كه حق «زور و غلبه» را انكار مىكرد، آن را در شمار ملاكها نگنجانده است، اما ذكر حق موروثى در كنار حق طبيعى، خالى از وجه به نظر مىرسد. چرا كه حق ارثى نه در شمار حقوق طبيعى و فطرى بلكه در شمار حقوق سنتى قرار دارد، مگر اين كه مدعى شويم كه شاهزادگان استمرار لطنتخود را جزء حقوق طبيعى خود مىدانستند. اما حق طبقه خاص و اشراف، همان طور كه استاد خود تذكر داده است، اين از بحثحق حاكميت و مشروعيتخارج است و به اين كه صلاحيتحكومت از آن چه كسى است؟ برمىگردد.
پيشتر گفته شد كه درباره مصدر مشروعيتحكومتها آراى متكثرى وجود دارد، عالمان اسلامى هر چند در چگونگى مشروعيتحكومت در عصر غير پيامبر اختلاف نظر دارند، اما در دو امر اتفاق نظر دارند: يكى در مشروعيت الهى حكومت پيامبر(ص) است، به اين معنا كه پيامبر علاوه بر دارا بودن دو شان و مسؤوليت الهى (مقام تبليغ و مرجعيت دينى و مقام قضاوت)، از سوى خداوند هم ماموريت آسمانى داشته است كه حكومت دينى تشكيل دهد و خود زعامت و رهبرى مطلق آن را در دست گيرد. پيغمبر اكرم در زمان حيات، خودشان ولى امر مسلمين بودند و اين مقام را خداوند به ايشان عطا فرموده بود... در اين كه پيغمبر چنين شانى را داشته و اين شان الهى بوده است - يعنى حقى بوده كه خداوند به پيغمبر اكرم عنايت فرموده بود، نه اين كه از جانب مردم به آن حضرت تفويض شده باشد - ميان شيعه و سنى بحثى نيست. 18 استاد دليل نظريه «انتصاب» را آيات متعددى ذكر مىكند. مانند: (النبي اولى بالمؤمنين من انفسهم) 19 (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول) 20 (انما وليكم الله و رسوله) 21 و در توضيح آن مىگويد: منصب سومى كه پيغمبر اكرم رسما داشت و هم به او تفويض شده بود به نص قرآن و هم عملا عهدهدار آن بود، همين رياست عامه است، او رئيس و رهبر اجتماعى مسلمين بود و به تعبير ديگر سائس مسلمين بود. 22 اما امر دومى كه مورد اتفاق عالمان شيعه و سنى است ضرورت توجه و عنايتحاكم -در هر عصرى- به اصول و قوانين اسلام در اداره حكومت است، به گونهاى بايد قرآن و سنتبه عنوان منشور حكومت و قانون اساسى تلقى گردد و حكام در چهارچوب آن عمل كنند.
در قرن حاضر برخى از معاصران در نظريه «انتصاب» و مشروعيت وحيانى بودن حكومت پيامبر تشكيكاتى كردهاند و بر اين باورند كه منصب سوم پيامبر -يعنى تشكيل حكومت اسلامى و زعامت آنصرفا با تقاضا و بيعت مردم انجام گرفته است و در اين خصوص وحى و دستورى از سوى خداوند و قرآن به پيامبر ابلاغ نشده است تا مشروعيتحكومتحضرت وجه شرعى و الهى پيدا كند. از مروجان اين تئورى مىتوان به على عبدالرزاق 23 در جهان تسنن و دكتر مهدى حائرى و مهندس بازرگان 25 در عالم تشيع اشاره كرد. اما پيشينه اين تئورى در ايران به چند دهه پيش بر مىگردد، به عنوان مثال نويسندهاى به نام مهدوى زنجانى در سال 1345 طى مقالهاى در مجله زن روز (شماره 90) حكومت پيامبر را امرى اتفاقى توصيف كرده و درباره احكام اجتماعى اسلام مىنويسد: پيغمبر هم اين قوانين را به عنوان اين كه جزء دين است و مربوط به وظيفه رسالت است نياورده، بلكه چون اتفاقا آن حضرت زمامدار بود به اين مسايل هم پرداخت. 26 استاد بعد از نقل شبهه فوق، به نقد و جرح آن مىپردازد و آياتى كه در آنها پيامبر به عنوان «اولى الامر»، «وليكم»، «واجب الاطاعة» معرفى شده است، دليل بر بطلان شبهه مىداند. 27 توضيح بيشتر نظر استاد بعد از تقرير نظريه بعد خواهد آمد.
بعد از فراغ از مشروعيت الهى و انتصابى بودن حكومت پيامبر، نوبتبه بررسى مشروعيتحكومتهاى بعد از پيامبر مىرسد. شيعه بر اين اعتقاد است كه پيامبر(ص) هر سه مسؤوليت و شان الهى خود (مرجعيت دينى، منصب قضا و حكومت) را با امر الهى به امام على (ع) تفويض نموده است و بدينسان مشروعيت امامت و حكومت امام على (ع) و يازده امام ديگر، مانند زعامت پيامبر منتسب به وحى و خداوند است. مهمترين نكته فراق و اختلاف تشيع و تسنن از همين موضوع شروع مىشود و تسنن بر خلاف شيعه معتقد است كه پيامبر حاكم بعدى خود را -نه به تعيين خود و نه به تعيين وحى- نصب و مشخص نكرده و آن را به خود مردم واگذار نموده است. استاد شهيد در آثار و سخنرانىهاى خويش بر عقيده تشيع تاكيد مىكرد و به اقامه ادله و شواهد آن مىپرداخت. پيغمبر اكرم در زمان حيات، خودشان ولى امر مسلمين بودند و اين مقام را خداوند به ايشان عطا فرموده بود و پس از ايشان طبق دلايل زيادى كه غير قابل انكار است، به اهل بيت رسيده است. 28
آنچه شيعه بر تنصيص بودن آن اصرار مىورزد، صرف تعيين حاكم و والى مسلمين بعد از حيات پيامبر نيستبلكه مساله مورد بحث فراتر از مقوله حكومت و تعيين حكمران است، بلكه شيعه امامت را در دايره گستردهاى مىبيند و آن را والا و برتر از حكومت مىداند كه مشتمل بر مرجعيت دينى و علمى است، به اين معنا كه امام و جانشين پيامبر همانند وى داراى عصمت و مسؤوليت الهى در بيان و حراست از دين است و راى وى مانند راى پيامبر در همه زمينهها، چه دينى و چه سياسى و اجتماعى، فصل خطاب امتخواهد بود و اين شان امام والاتر و مقدم بر شان حكومتى است. استاد در اين باره مىگويد: در مورد مساله امامت، آنچه كه در درجه اول اهميت است مساله جانشينى پيغمبر است در توضيح و تبيين و بيان دين منهاى وحى... آيا بعد از پيغمبر انسانى وجود داشت كه واقعا مرجع احكام دين باشد آن طورى كه ايشان مرجع و مبين و مفسر بودند. 29 بنابراين، مساله امامت و نقطه اختلاف شيعه و سنى را نبايد به طور سطحى و ابتدايى از مساله حكومت و تنصيصى و موروثى بودن آن شروع كرد كه آن يك امر تاريخى و دنيوى و قابل جرح و نقد است كه چه بسا موجب غلبه نظريه اهل تسنن كه به ظاهر موافق دموكراسى روز است، شود. اگر امامت را به اين شكل ساده و در سطح حكومت طرح كنيم و بگوييم امامتيعنى حكومت، آن وقت مىبينيم جاذبه آنچه اهل تسنن مىگويند بيشتر از جاذبه آن چيزى است كه شيعه مىگويد. 30 ايشان چنين شيوه بحث را اشتباه بسيار بزرگ مىداند كه بعضى از قدماى متكلمان هم مرتكب آن شدهاند 31 به ديگر سخن، اگر با ادله متقن شايستگى امام على (ع) بر نيابت و تصدى مقام مرجعيت دينى پيامبر(ص) ثابتشود، نيابت ايشان در امر حكومت هم خود به خود ثابت مىشود، استاد در تحليل آن مىگويد: مساله امامت از جنبه زعامت و حكومت اين است كه حالا كه بعد از پيغمبر مانند زمان ايشان معصوم وجود دارد و پيغمبر وصى براى خود معين كرده است كه او در سطح افراد ديگر نيست و از نظر صلاحيت مثل خود پيغمبر استثنايى است، ديگر جاى انتخاب و شورا و اين حرفها نيست... آيا ما شخص معصوم از خطا و عالم به تمام معنى داشته باشيم كه حتى امكان اشتباه هم برايش وجود ندارد و با اين حال برويم شخص ديگرى را به جاى او انتخاب كنيم؟! 32 بنابر اين از اين لحاظ، نسبت امامت و حكومت عموم و خصوص مطلق مىشود به اين صورت كه لازمه مقام امامت، زعامت و رهبرى هم هست اما عكس آن صحيح نيست. پيغمبر اكرم (ص) على(ع) را براى امامت تعيين كرده است كه لازمه امامتحكومت كردن هم است و گذشته از اين، در مواقعى به خود حكومت [على(ع)] هم تصريح كرده است ولى بر مبناى اين كه امام بعد از من، اوست. 33
رهآورد تامل در مطالب گذشته اين نكته ظريف است كه دارا بودن مقام امامت و زعامت و تعيين آن بر حسب لياقت و شايستگى انجام مىگيرد و چون چنين شايستگى و به بيان دقيق علت مقتضيه در آن عصر -و با اعتقاد شيعه در تمامى اعصار- منحصر در وجود مبارك حضرت على (ع) بود، از آن برمىآيد كه آن حضرت در مقام واقع و ثبوت، امام و جانشين حقيقى پيامبر و در همين وعاء هم نيازى به تنصيص پيامبر هم نبود و لذا نصبهايى كه از پيامبر در خصوص مامتحضرت على(ع) وارد شده، همه جنبه كاشفيت و ارشادى دارند، و اين گونه نيست كه حضرت على(ع) با اين نصوص مثلا حديث غدير به مقام امامت نايل گشته، بلكه بر عكس يعنى چون در واقع مقام امامت را داشته است اين نصوص وارد شده است. بنابراين مقام امامتحضرت على(ع)با تنصيص صورت نگرفته است تا اشكال شود كه شيعه مساله حكومت را از چهره دموكراسى و عقلانى خارج و آن را به صورت موروثى كرده است.
شايد اين جا اين سؤال مطرح شود كه چرا پيامبر يافتن امام و رهبر حقيقى را به عهده خود مردم نگذاشت و با روايات مختلف، مردم را به بيعتبا او ملزم كرد؟ پاسخ اين سؤال روشن است چرا كه يكى از وظايف پيغمبر ارشاد و راهنمايى امتخود و تبيين اصول شريعتخود است و در سوى ديگر، مردم صدر اسلام به خاطر شبهات مختلف -مانند سوء تبليغات امويان و خلفا- در حدى از رشد سياسى نبودند كه امام واقعى خويش را خود تعيين و پيدا كنند، و لذا مساله «تنصيص» ضرورى بود. از اين جا معلوم مىشود كه مردم آن وقت صلاحيت نداشتند كه خليفه يعنى ولى امر را انتخاب كنند و فرضا قبول كنيم كه اصل حكومت اسلامى بر انتخاب است نه بر انتصاب، در آن روزها و بلكه تا سالها و قرنها مىبايست كه حاكم انتصابى باشد. 34
مطابق ادله قرآنى و روايى مشروعيت ولايت و حكومت معصومان: مستند به شرع و وحى است و پذيرش مردم، به عنوان مقبوليت و مشروعيتسياسى مطرح است، اين نظريه كه مورد اتفاق عالمان اسلامى است در قرن معاصر مورد ترديد و جرح برخى از روشنفكران قرار گرفته است. مجموعهاى از اين شبههها در كتابى به نام «خلافت و امامت» در سال 1349 توسط حسينيه ارشاد انتشار يافت، كه استاد شهيد در آثار مختلف خود به نقد آنها پرداخته است كه اشاره مىشود.
برخى از منكران مشروعيت الهى حكومت پيامبر و امامان شيعه، براى اينكه نظريه خود را به اصطلاح صورت اتقان بخشند، نه تنها منكر حق حاكميت معصومان شدند بلكه پا را فراتر نهاده، منكر حق حاكميتخداوند متعال شدند، 35 و در تعليل آن مدعى شدند كه چون كار حكومت امر مربوط به خود مردم و عقلايى است از حوزه حاكميت الهى خارج است. بدينسان مشروعيتحكومت معصومان هم بايد مستند به مردم باشد و نمىتوانند آن را از خداوند دريافت كنند; چرا كه خود خداوند داراى چنين حقى نيست تا آن را به ديگران انتقال دهد. رفع اين شبهه نيازى به مباحث دقيق فلسفى و كلامى ندارد و نگاه اوليه به آيات متعدد قرآن كريم مانند (ان الحكم الا لله) -كه حق حاكميت را منحصر به خداوند متعال كرده استوهن و سستى اشكال را به وضوح نشان مىدهد و استاد هم آن را جزء اصول مسلم اسلام انگاشته و در آثار مختلف خود تصريح بدان كرده است كه نيازى به توقف در اين مساله نيست.
مخالفان مشروعيت الهى حكومت معصومان، در تاييد نظر خود، به بعضى آيات متمسك شدند تا بدينسان راى خود را موافق قرآن توصيف كنند، يكى از اين آيات، آيه شوراست كه خداوند در آن پيامبر و مردم را دعوت به انجام كارها توسط شورا نموده است، و چون كار حكومت از امور غير دينى و مردمى است، پس امر آن به عهده شورا و راى مردم واگذار شده است. دكتر حائرى يزدى در تقرير آن مىنويسد: خداوند سبحان در سوره شورى (آيه 38) مىفرمايد: (و امرهم شورى بينهم) يعنى امور مردمى بايد از طريق مشاورت و رايزنى خود آنها با يكديگر حل و فصل شود، نه از طريق وحى و رسالت الهى. 36 البته شبهه فوق در نيم سده پيشين در كتاب «خلافت و امامت» و در كتاب ديگر به نام «حكومت در اسلام» آمده بود. 37 استاد در پاسخ، به اين نكته تاكيد مىكند كه اصولا مساله حكومت، صرف يك حكومت ظاهرى و اداره چند شهر يستبلكه حكومت در اسلام شعبهاى از امامت است كه معناى وسيع و مقدسى دارد و تعيين آن به عهده خدا و رسول خداست، اما مساله شورا كه مورد تاكيد اسلام است در امور مهم ديگرى است كه در خصوص آن نص و دستور خاصى از خداوند وارد نشده بود و چون درباره اختصاص امامت و حكومتبه حضرات معصومان نص وارد شده است تمسك به آيه شورا فاقد وجاهتشرعى و علمى خواهد بود. و لهذا ما منكر (امرهم شورى بينهم) نيستيم، اما «امرهم شورى بينهم» در كجا؟ آيا در امرى كه نصى از قرآن رسيده و تكليفش روشن است؟ در آنها نيست، بلكه در مواردى است كه مربوط به حكمى از احكام الهى نيست و دستورى دربارهاش نرسيده است. 38 اما اصل شورا در انتخاب حاكم در عصر غيبت كه در خصوص آن نصى وارد نشده است، بايد گفت كه هر چند در تعيين رهبر مسلمين در عصر غيبت فرد خاصى وارد نشده است، اما نص در خصوص شرايط و صفات كلى رهبر وارد شده است كه نبايد اعتبار و لحاظ آن را موكول به شورا كرد، اما در تعيين فرد خاص، بحث آن به تفصيل در فصلهاى آينده خواهد آمد.
استاد ابتدا بيعت را از «النهاية» ابن اثير چنين تعريف مىكند: بيعت عبارت از عقد بستن و معاهده نمودن بر آن در اسلام، گويى هر كدام از طرفين دارايى خود را به ديگرى مىفروشد و خالص نفس و طاعت و امور داخلى و باطنى خود را به او واگذار مىكند. 39 بيعت از ماده «بيع» به معناى فروختن است، حقيقتبيعت پيمان است، همين چيزى است كه ما امروز در مواقعى به آن مىگوييم دست دادن... اين فشار دادن [دست] يعنى من قول دادم، من متعهد شدم، در عرب هم همين كار معمول بود كه اسم اين را مىگذاشتند، «بيعت». 40 البته اين پيمان و تعهد كه از آن به «بيعت» ياد مىشود به خصوص تعهد و ميثاق مردم در قبال حاكم و حكومت اطلاق مىشود و پيمانهايى كه يك طرف آن حاكم و حكومت نباشد بيعتبر آن گفته نمىشود. 41
بيعتبا راى دادن در زمان ما كمى فرق مىكند، [بيعت] پر رنگتر است، راى صرف انتخاب كردن است، نه تسليم طاعتشدن، بيعت اين است كه خود را تسليم امر او مىكند. 42 به ديگر سخن بيعت رنگ شرعى به خود مىگيرد و از اين رو استاد با استناد به بعضى از فرازهاى نهج البلاغه 43 وفاى مردم به عهد و بيعتخود در قبال حاكم دينى را الزام شرعى مىداند. 44 در سوى ديگر با رجوع به تاريخ سياسى صدر اسلام، با بيعتهاى مختلفى مواجه مىشويم كه بين مردم و حاكم اسلامى و در راس آنها پيامبر اسلام و امام على (ع) منعقد شده است 45 و قرآن كريم هم اصل بيعت را مورد تاييد قرار داده است. (لقد رضي الله عن المؤمنين اذ يبايعونك تحت الشجرة) 46 پيامبر قبل از حكومتخود، از مردم مدينه بيعت گرفت و يا مردم با او بيعت كردند،حضرت على(ع) بر حكومتخود، از مردم بيعت گرفت و در دوران حكومتخود به صورت متعدد به اين امر اشاره مىكرد. برخى از روشنفكران معاصر، وجود بيعتهاى مختلف را مستمسك مدعاى خود قرار دادهاند و بيعت را دليل بر عدم مشروعيت الهى و وحيانى حكومتهاى معصومان وصف مىكنند; چرا كه به زعم آنها در صورت اعطاى مشروعيتحق حاكميت از سوى خداوند، ديگر وجود بيعت و استناد به آن معنايى نخواهد داشت. شاهد گوياى اين مدعا تاريخ زمامدارى پيامبر اكرم(ص) و مولى الموحدان حضرت على بن ابى طالب(ع)است، در اين دو شاهد تاريخى مىتوان به خوبى مشاهده كرد كه انتخاب زمامدارى سياسى، به خاطر اجرا و كارآيى احكام و قوانين اسلامى، تنها به ابتكار و از سوى خود مردم به صورت بيعتبراى تشكيل حكومت مردمى تحقق يافته است و از حوزه وحى و پيامبرى بيرون بوده است. 47 مهندس بازرگان هم خلافت موقت امام حسن(ع) را معلول انتخاب و بيعت مسلمانان ذكر مىكند. 48 خوشبختانه متفكر شهيد به اين شبهه توجه داشته و بعد از اشاره به بيعتهاى مختلف صدر اسلام مىگويد: اين جا اين سؤال پيش مىآيد كه: چه لزومى داشت كه پيغمبر و امام از مردم بيعت مىگرفتند، و بيعت از نظر شرعى چه اثر الزام آورى دارد؟ آيا اگر مردم بيعت نمىكردند، اطاعت پيغمبر واجب نبود؟! و چرا امير المؤمنين به بيعت استناد مىكند؟. 49 استاد در پاسخ شبهه، به فلسفه وجود اصل بيعت در جامعه عرب اشاره مىكند و هدف آن را اعلام آمادگى مردم براى قبول حكومت و اطمينان و تحكيم پيمان منعقد بيان مىكند. به نظر مىرسد بيعت -در بعضى موارد- صرفا اعتراف و اظهار آمادگى است، قول وجدانى است، بيعتى كه پيغمبر اكرم مىگرفت از اين جهتبود، خصوصا با توجه به اين كه در خوى عرب اين بود كه قول خود را نقض نكند، نظير قسم خوردن نظامىها يا وكلاست كه به هر حال نبايد به مملكتخود خيانت كند، ولى اين قسم تاكيد و گرو گرفتن وجدان است، تا شخص بيعت نكرده فقط همان وظيفه كلى است كه قابل تفسير و تاويل است، ولى بيعت، شخص بطور مشخص اعتراف مىكند به طرف و مطلب از ابهام خارج مىشود و بعد هم وجدان خود را گرو مىگذارد. 50 آنگاه استاد، فلسفه و علت استناد امام على (ع)به بيعت، هنگام جدايى امثال زبير، به جاى استناد به مساله «تنصيص» را چنين تبيين مىكند. امير المؤمنين كه با زبير و غير زبير به بيعت استناد مىكند در حقيقت مساله منصوصيت را كه خلافت ابوبكر و عمر و عثمان آن را از اثر انداخته، صرف نظر مىكند و به يك اصل ديگر كه آن هم يك اصل شرعى است استناد مىكند. 51 علامه شهيد بيعت مردم را نه مصدر مشروعيت كه مصدر فعليت و تحقق آن ذكر مىكند، كه از مقبوليت و شروعيتسياسى آن حكايت مىكند و بدون آن، زعامت و امامت جامعه در دست امام حائز شرايط قرار نخواهد گرفت. اين جهت [وجود صفات رهبرى] به تنهايى وظيفهاى ايجاب نمىكند، اگر مردم اصلحيت را تشخيص دادند و بيعت كردند و در حقيقتبا بيعت، صلاحيت و آمادگى خود را براى قبول زمامدارى اين امام اعلام كردند او هم قبول مىكند. 52 ايشان در موضع ديگر تصريح مىكند كه با عدم بيعت، امامت امام حقيقى باطل نمىشود. مساله بيعت كردن قول گرفتن از آنهاست كه پيروى بكنند، مساله بيعت اين نيست كه اگر شما بيعت نكنيد من ديگر خلافتم باطل است، بيعت مىكنند يعنى قول مىدهند كه تو هر كارى بكنى ما پشتسرت هستيم. 53
يكى ديگر از شبهاتى كه در مشروعيت الهى امامت و حكومت ائمه اطهار: مطرح مىشود مربوط به امتناع آنان از پذيرفتن حكومت و عدم تلاش در تحصيل آن است، برخى ظاهر سخنان امام على(ع) -كه هنگام بيعت مردم از آنان خواست او را رها كنند و به دنبال رهبر ديگر باشند- 54 را دليل بر استنكاف آن حضرت از حكومت مىدانند و علاوه بر آن مدعيند كه آن حضرت پيش از آن هم هيچ گونه تقاضا و تلاشى براى به دست گرفتن حكومت از خود نشان نداد. و درباره صلح امام حسن(ع) و واگذارى امر حكومتبه معاويه گفته مىشود كه: «اگر امام حسن(ع) خلافت را ملك شخصى و ماموريت الهى يا نبوى مىدانست، به خود اجازه نمىداد آن را به ديگرى صلح كند». و اما حركت امام حسين(ع) به سوى كوفه صرفا يك حركت دمكراتيكى بود. پاسخ منفى امام صادق(ع) بر تقاضاى خلافت كه توسط ابو سلمه كه شورش عليه دستگاه اموى را رهبرى مىكرد و همچنين عدم پذيرفتن ولايت عهدى امام رضا(ع) را، دو شاهد ديگر بر مدعاى خود ذكر مىكنند. 55 پاسخ اين شبهه محتاج بسط مقال است و لكن آنچه اين شبهه را از بنيان فرو مىريزد شيوه نادرستبحث مدعيان است، آنان براى اثبات مدعاى خويش رو به جزئيات و قطعات تاريخ آوردند و بدون اينكه شرايط و اوضاع سياسى و اجتماعى زمانه را تحليل و بررسى كنند -كه طبع روشنفكرى آن را اقتضا مىكند- دستبه استنتاج نتيجه زدند، در حالى كه شيوه بحث تاريخى بحث و فحص جامعى از علل و شرايط آن روزگار مىطلبد كه متاسفانه اين نكته مهم از ديد آنان مغفول مانده است مثلا بايد بررسى شود كه چرا حضرت على (ع) 25 سال سكوت كرد آيا سكوت آن حضرت به خاطر اين بود كه خلافت راه قانونى و مشروع خود را طى كرده بود و حضرت براى خود حقى قائل نبود؟ چه حوادثى پشت پرده بود كه امام حسن صلح كرد؟ و يا امام صادق و امام رضا از شرايط موجود استفاده نكردند؟ فحص و تتبع حوادث سياسى و اجتماعى تاريخ اسلام روشن مىكند كه امامان: زمينه لازم براى تشكيل حكومت اسلامى را به هيچ وجه پيدا نكردند و امامان از نداشتن ياران صديق و خالص خود هميشه مىناليدند. 56 اما نكته مهم كه شبهه فوق را مخدوش مىكند، تصريحات و نصوص امامان شيعه بر انتصاب خودشان از طريق وحى الهى به منصب امامت و حكومت است كه نمونه بارز آن خطبههاى سوزناك على(ع) مبنى بر حقانيتخود، وجود نص بر خلافت و غاصب خواندن خلفاى وقت است كه استاد مطهرى به صورت تفصيل به توضيح و تبيين آنها پرداخته است. 57
اما اين اشكال كه حضرت على(ع) در تحصيل حكومت تلاش و تقاضايى نداشت، اين نه تنها بر خلاف تاريخ بلكه بر عكس سخن خود امام (ع) هم است، چرا كه آن حضرت در پاسخ شخصى كه او را متهم به حرص در حكومت مىكرد -و مىدانيم كه حرص در جايى است كه طلب بيش از حد باشد- فرمود، «و انما طلبتحقا لي و انتم تحولون بيني و بينه و تضربون وجهي دونه» من حق خود را طلب كردم و شما مىخواهيد ميان من و حق خاص من حائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. 58 اما اين كه آيا حضرت على(ع) در هنگام بيعت جدا از پذيرفتن حكومت كه حق الهى خود بود و به صريح سخن خود طالب آن بود، استنكاف مىكرد؟ يا اين كه مىخواستشرايط خود را به مردم اعلام و تحميل كند و براى كارهاى آينده خود كه چه بسا بر خلاف سنتخلفاى پيشين خواهد بود، اتمام حجتى كرده باشد. استاد در پاسخ شبهه فوق مىگويد: جواب اين مطلب از خود كلمات امير المؤمنين (ع) روشن است. وقتى آمدند با حضرت بيعت كنند، فرمود: «دعونى و التمسوا غيري فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان» 59 «مرا رها كنيد برويد دنبال كس ديگرى، كه ما حوادث بسيار تيرهاى در پيش داريم» تعبير عجيبى است، كارى را در پيش داريم كه چندين چهره دارد يعنى آن را از يك وجه نمىشود رسيدگى كرد، از وجههاى مختلف بايد رسيدگى كرد. بعد مىگويد: «ان الآفاق قد اغامت و المحجة قد تكثرت». خلاصه راه شناخته شدهاى كه پيغمبر تعيين كرده بود الان نشناخته شده، فضا ابرآلود گرديده است و در آخر مىگويد: «و لكن من اگر بخواهم بر شما حكومت كنم «ركبتبكم ما اعلم». آن طورى كه خودم مىدانم عمل مىكنم، نه آن طور كه شما دلتان مىخواهد» اين جمله را امام براى اتمام حجت كامل مىگويد... پس اين نه معنايش اين بود كه حضرت [حكومت را] رد كرد بلكه مىخواست اتمام حجت كامل كرده باشد. 60
اما صلح امام حسن و ترك حاكميت، تاريخ، علل و ادلهى آن را به وضوح ثبت كرده است، سستى لشكر امام حسن(ع) نفوذ نفاق در آن و برتر نظامى معاويه، از جمله امورى است كه پيروزى نظامى معاويه و شكست امام حسن (ع) را قطعى مىكرد. شهادت و يا زنده ماندن آن حضرت بعد از مخاصمه دو لشكر به مدت نا معلوم [چند ماه يا چند سال] و كشته شدن هزاران نفر از مسلمانان بدون كسب نتيجه نهايى كه به سود اسلام منتهى شود، هيچ گونه افتخارى براى امام و مصلحتى براى اسلام نداشت تا امام (ع) به صلح تن در ندهد. اگر امام حسن(ع) مىجنگيد، يك جنگ چند ساله ميان دو گروه عظيم مسلمانان شام و عراق رخ مىداد و چندين هزار نفر مردم از دو طرف تلف مىشدند، بدون آن كه يك نتيجهى نهايى در كار باشد. احتمال اين كه بر معاويه پيروز مىشدند -آن طور كه شرايط تاريخ نشان مىدهد- نيست و احتمال بيشتر اين است كه در نهايت امر شكست از آن امام حسن(ع) باشد.اين چه افتخارى بود براى امام حسن كه وارد جنگى دو يا سه ساله شود كه از دو طرف چندين ده هزار و شايد متجاوز از صد هزار نفر آدم كشته بشوند و نتيجهى نهائيش يا خستگى دو طرف باشد كه بروند سر جاى خودشان و يا مغلوبيت امام حسن و كشته شدنش در مسند خلافت. 61 استاد دربارهى تفاوت شرايط زمانى امام حسن با امام حسين مىگويد: اما امام حسين يك جمعيتى دارد كه همهى آن هفتاد و دو نفر است، تازه آنها را هم مرخص مىكند، مىگويد مىخواهيد برويد من خودم تنها هستم، آنها ايستادگى مىكنند تا كشته مىشوند، يك كشته شدن صددرصد افتخارآميز. 62 استاد دومين تفاوت را خليفه بودن امام حسن و معترض بودن امام حسين ذكر مىكند و چون مسند خلافت مقدس است نبايد خليفه مسلمين كشته شود. 63
اما اين كه آيا قيام امام حسين(ع) يك قيام دموكراتيكى و صرفا به خاطر پاسخ به درخواست مردم كوفه بود، شهيد مطهرى به تفصيل دربارهى آن در «حماسه حسينى» بحث كرده و تصريح كرده است كه امام (ع) از آغاز حركتخود به فرجام شهادت آگاه و حركت وى به سوى كوفه جهت اتمام حجتبود.
اما داستان سوزاندن دعوتنامهى حكومت توسط امام صادق و امتناع حضرت از پذيرفتن پيشنهاد رهبرى قيام نظامى براى به دست گرفتن حكومت كه ابو سلمه خلال مطرح كرده بود، استاد به تفصيل به تبيين شان نزول و علل امتناع و شرايط آن روزگار پرداخته است كه از حوصلهى اين نوشتار خارج است، خلاصه آن اين است كه اولا امام(ع) از عدم پيروزى نظامى آگاه بود 64 و ثانيا مناسبترين اقدام و عمل در آن عصر، استفاده بهينه از فرصت لازم جهت انقلاب علمى و فرهنگى بود كه آثار آن نيز تا به امروز مؤيد آن است. 65
اما مساله عدم پذيرفتن وليعهدى توسط امام رضا(ع)، در پاسخ آن بايد نكات تاريخى روشن شود كه آيا مامون واقعا مىخواستحضرت به عنوان وليعهد واقعى باشد و بعد از او خليفهى مسلمين گردد؟ يا اين كه مامون اغراض سياسى ديگرى داشت، مثلا مىخواستبراى تداوم حكومتخود نظر ايرانيان را به حكومتخود جلب كند و يا اين كه در صدد سرنگونى قيام علويان و خلع سلاح امام بود؟ 66 و يا اين كه مىخواستبا كشاندن امام به عرصه حكومت، هم شخصيت معنوى امام را زير سؤال ببرد و هم به حكومتخويش مشروعيتبخشد؟ در تحليل مساله ولايتعهدى، اين نكات تاريخى بايد روشن گردد. اما در فلسفهى امتناع امام از پذيرفتن ولايتعهدى، نكتهى جالبى وجود دارد كه طراحان شبهه به كلى آن را نديده و يا ناديده انگاشتهاند و آن علتى است كه خود حضرت به آن تصريح مىكند. حضرت از پذيرفتن پيشنهاد مامون سرباز مىزند اما نه به علتى كه حكومت را حق الهى و شرعى خود نمىداند كه مستشكل آن را توهم كرده است، بلكه درستبه همين علت، يعنى چون حكومتحق الهى حضرت است، پيشنهاد مامون را رد مىكند، چرا كه پذيرفتن پيشنهاد، يعنى تاييد و به رسميتشناختن خلافت مامون و انكار حق الهى خود، شهيد مطهرى جريان پيشنهاد مامون را به امام چنين تشريح مىكند: بار ديگر مامون با حضرت مذاكره كرد و باز تهديد به قتل كرد. يكدفعه هم گفت: چرا قبول نمىكنى؟ آنها خودشان مىدانستند كه ته دلها چيست؟ و حضرت رضا چرا قبول نمىكند. حضرت رضا قبول نمىكرد، چون خود حضرت بعدها به مامون فرمود: تو مال چه كسى را دارى مىدهى؟ اين مساله براى حضرت رضا مطرح بود كه مامون چه كسى را دارد مىدهد؟ و قبول كردن اين منصب از وى به منزلهى امضاى اوست، اگر حضرت رضا خلافت را من جانب الله حق خودش مىداند، به مامون مىگويد تو حق ندارى مرا وليعهد كنى، تو بايد واگذار كنى و بروى و بگويى من تاكنون حق نداشتم، حق تو بوده و شكل واگذارى كردن، قبول كردن توست و اگر انتخاب خليفه به عهده مردم استباز به او چه مربوط. 67 امام رضا با اجبار و تهديد به قتل كه به ولايتعهدى تن داده بود، براى زدودن شبهه عدم مشروعيت الهى خلافت آن حضرت بعد از برگزارى مراسم بيعت در حضور مامون در يك سخنرانى -به تعبير استاد يك سطر و نيم- فرمود «لنا عليكم حق برسول الله (ص) و لكم علينا به حق، فاذا انتم اديتم الينا ذلك وجب علينا الحق لكم» 68 «ما يعنى اهل بيت، ما ائمه، حقى داريم بر شما مردم به اين كه ولى امر شما باشم، اين حق اصلا مال ماست و چيزى نيست كه مامون بخواهد به ما واگذار كند.» 69 با اين تصريح به فلسفهى امتناع از وليعهدى و مشروعيت الهى حكومت نگارنده بر اين گمان است كه مرحوم بازرگان روايت فوق را نديده و تاريخ وليعهدى را به صورت جامع مرور نداشته تا چنين سهوى از او صادر شده است.
بحث در مقولهى حكومت در عصر غيبت امام (ع) يكى از مباحثحساس و مهم فقهى و كلامى تشيع است كه فقها و متكلمان به تحليل و بررسى آن پرداختند. پيشتر گفته شد كه پيامبر و امام (ع) داراى سه شان و مسؤوليت الهى [مرجعيت دينى، قضاوت و حاكميت] بودند، در بارهى انتقال شان مرجعيت دينى و علمى پيامبر و امام به فقها حائز شرايط، در فقه شيعه بحثى نيست و اجماع هم بر آن قائم است. اما دربارهى منصب «قضا»، اكثريت فقها معتقدند كه كرسى قضاوت منحصر به فقيه جامع شرايط است. اما در اين كه حق قضاوت فقيه از باب ولايتشرعى استيا صرف اجازه و از قبيل امور حسبيه، آراى مختلفى عرضه شده است. اما نكته مهم و حساس دربارهى انتقال منصب سوم پيامبر و امام به فقيه و مصدر مشروعيت آن است، كه با نظرات متشتت و مضطرب فقها و متكلمان مواجه مىشويم كه مىتوان آراى مطرح را در صور ذيل استقراء كرد.
حاكميتبه معناى عام آن -يعنى قانون كلى و فرعى و تعيين حاكماختصاص به خداوند دارد كه با ضوابط و ملاكهاى شرعى و الهى، نه انتخاب مردمى صورت مىگيرد، اين قرائت در فقه قرائت رايج است. شهيد مطهرى در تبيين آن مىگويد: حق الهى به معناى اين كه حاكميت اعم از وضع قانون و وضع مصوبات فرعى و حكم به مفهوم فقهى، يعنى بر مبناى مصالح موقت (زمان) نظير معبوديت است، نظير فصل قضا است نظير افت است، جز خداوند كسى شايسته نيست، ريشهى اين مطلب همان فلسفهى نبوت است كه ايدئولوژى و وضع قانون بشرى جز وسيلهى خدا ميسر نيست، قهرا در مقام اجرا نيز ولايت الهى شرط است و افرادى كه نه به دليل خاصيت طبيعى و موروثى بلكه به دليل خاصيت تقرب و عدالت و علم، اين حق را پيدا مىكنند و قهرا ماهيتحكومت، ولايتبر جامعه است نه نيابت از جامعه و وكالت از جامعه، فقه هم اين مساله را به عنوان ولايتحاكم مطرح كرده است، از نوع ولايتى كه بر قصر و غيب دارد. پس ملاك انتخاب مردم نيست، انطباق، با معيارهاى الهى است و با آن انطباق خود به خود حاكم مىشود و مانعى نيست كه در آن واحد دهها حاكم شرعى و ولى شرعى وجود داشته باشد. 70
اين قرائت، همانند قرائت پيشين، بر اختصاص وضع و تشريع قوانين فردى و اجتماعى براى خداوند تاكيد مىكند، اما در تعيين حاكم و پيشوا علاوه بر التزام به شرايط رهبر كه در اسلام تعيين شده است، براى از بين بردن محذور تعدد حاكم شرع در آن واحد، معتقد است كه تعيين حاكم به صرف انطباق با شرايط كلى الهى انجام نمىگيرد بلكه نيازمند قيد ديگرى است و آن انتخاب حاكم توسط گروه خاصى از عالمان دين، يعنى «فقها» است. استاد در اين باره مىگويد: نظريه بالا با تفاوت ميان عصر حضور [امام معصوم] و عصر غيبت و با تفاوت در ضرورت فقاهت و عدالتحاكم (قابل انطباق بر فقه شيعه) ولى انتخابگرها ساير فقها هستند. 71
اين نظريه مشروعيتحكومت را دو سويه مىداند، سويهى اول آن خداوند متعال است كه با التزام به قوانين شريعت و شرايط رهبر كه دين تعيين كرده است، عملى مىشود. سويهى ديگر آن -كه به منزله علت اخيره است- خود مردم است كه با انتخاب حاكم داراى صلاحيت رهبرى بدان مشروعيت مىبخشد و به تعبير دقيقتر مشروعيت آن را كامل مىكنند. نظريهى بالا... ولى انتخابگرها يا ساير فقها هستند و يا انتخاب آنها نظير انتخاب مرجع تقليد با عامه است، نوعى دمكراسى. 72 برخى از فقهاى معاصر، از اين راى جانبدارى مىكنند. 73
سه قرائت فوق كه منتسب به تشيع است، از ويژگيهاى مهم و عمدهى حاكم آن قيد عدالت و فقاهت است كه وجود هر دو به صورت شرط لازم ملحوظ شده است، به گونهاى كه اصل انتخاب توسط مردم يا ساير فقها مىبايست از ميان فقها انجام گيرد; اما در قرائت اهل تسنن از اسلام، شرط فقاهتحذف و تنها به شرط عدالتبسنده شده است و همچنين حاكم كه توسط بيعت و شورا انتخاب مىشود مىتواند واضع قوانين جزئى باشد. وضع قانون كلى، الهى است ولى تعيين حاكم براى وضع قوانين جزئى و حكم بر طبق مصالح و آمريت، بر عهدهى مردم و حق مردم است، (اصل بيعت و شورا) نظريهى اهل تسنن و شرط حاكم، حداكثر عدالت و سياست است نه فقاهت و فيلسوفى. 74 حاصل آن: فقهاى شيعه دربارهى شان و چگونگى ولايت و حكومت فقيه در عصر غيبت آراى مختلفى دارند كه فهرست كلى آنها در ذيل اشاره مىشود. 1. شان مرجعيت علمى و دينى فقط. 2.شان قضا به نحو اجازه و امور حسبيه. 3.شان قضا به نحو ولايت. 4.شان قضا و حكومتبه نحو اجازه و امور حسبيه. 5.شان قضا و حكومتبه نحو ولايتبه مجرد تنصيص. 6.همان، با تنصيص و انتخاب ساير فقهاء. (ع). 7.همان، با تنصيص و انتخاب مردم. وجه اشتراك چهار نظريهى اخير -كه قائل به حكومت فقيه استاستناد مشروعيت اصل حكومت و تصرف فقيه به امر الهى، از طريق نيابت عامه از امام معصوم است و نيابت فقيه و انتصاب كلى او از سوى دين، شرط لازم و اولى در اعتبار حاكميت فقيه در عصر غيبت است، اما اين كه آيا اين شرط، شرط كافى است و نيازى به انتخاب حاكم از سوى فقها يا مردم نيست; و يا اينكه اين شرط شرط لازم و تنجز و فعليتيافتن مشروعيت فقيه متوقف به انتخاب او توسط ساير فقها يا مردم است؟ اين موضوع وجه تمايز و اختلاف آراء است.
بعد از تبيين فروض حكومت در عصر غيبت در انديشهى اسلامى، اينك به پردازش و يافتن نظريهى علامهى شهيد در مصدر مشروعيت ولى فقيه مىپردازيم.
آنچه از استقراء و فحص آراى ايشان دستگير مىشود، مسلم انگاشتن مشروعيت الهى ولايت فقيه به نحو «انتصاب كلى» است، به اين معنا كه شارع مقدس با ارائه ملاكها و شرايط كلى، ولى فقيه را مامور تصدى امر قضا و حكومت كرده است و منشا مشروعيت او هم از اين لحاظ به شرع و شريعتبرمىگردد، اما اين كه آيا اين مصدر به نحو جزء العلة استيا تمام العلة؟ دربارهى آن بعدا سخن خواهيم گفت. استاد در همه جا سخن از «ولايت» در مقابل نظريهى «وكالت» به ميان مىآورد -كه امروزه برخى آن را تبليغ مىكنند- و آن را نظريهى فقه شيعه معرفى مىكند. كسى كه متابعت مشروع دارد به دو گونه ممكن است، يكى به نحو ولايت و ديگر به نحو وكالت، آنچه در فقه مطرح ستبه عنوان ولايتحاكم مطرح است. 75 استاد نظريهى انتصاب كلى را چنين تبيين مىكند. آن حكومتى كه بايد ميان مردم باشد، بايد واجد شرايطى باشد كه آن شرايط را اسلام معين كرده باشد، اگر آن شرايط را كه اسلام معين كرده است، داشته باشد -همانطور كه مفتى بدون اين كه خدا شخصش را معين كرده باشد، با آن شرايط مىتواند فتوا بدهد- حاكم هم بدون اين كه خدا شخصش را معين كرده باشد، مىتواند در ميان مردم حكومت كند. پذيرش اختيارات وسيع حاكم اسلامى، منتقل شده از حاكم معصوم و همچنين تاييد ادله ولايت فقيه توسط استاد شهيد، از ديگر شواهدى است كه نظريهى انتصاب كلى را تاييد مىكنند، كه بحث آن خواهد آمد.
اسلام براى امامت و رهبرى جامعه اسلامى شرايط و صفاتى را تعيين و وضع نموده است كه با دارا بودن بر آن شرايط، شخصى صلاحيت رهبرى و حاكميت پيدا مىكند. واضح است كه به صرف وجدان صلاحيت، رهبرى و حاكميت فعلى تحقق نمىيابد مگر اين كه مورد پذيرش مردم قرار گيرد. موافقان نظريهى ولايت فقيه در اين دو امر (تعيين شرايط رهبر در اسلام و توقف مشروعيتسياسى آن به اقبال مردم) اتفاق نظر دارند. اما محل مناقشه در علت تام يا جزء العلة بودن دين در اعطاى مشروعيتبه ولايت فقيه است، به اين معنا كه آيا ولى فقيه تمام مشروعيتحكومتخود را تنها از دين و خدا دريافت مىكند و انتخاب ساير فقهاء يا مردم هيچگونه تاثيرى در آن ندارد؟ و به تعبيرى آيا مصدر مشروعيت ولايت فقيه يك سويه است؟ و نقش انتخاب فقط در كارآمد بودن حكومتخواهد بود. يا اين كه شرع و دين يك سوى مشروعيت است؟ و سويه ديگر، انتخاب مردم و فقها است و انتخاب آنها متمم و مكمل مشروعيت الهى ولايت فقيه است و نقش جزء اخير علت را ايفا مىكند؟ لازمه فرض اول،تكثر ولى فقيه با وجود فقهاى جامع شرايط در يك اجتماع است، استاد دراين باره مىنويسد: ملاك انتخاب مردم نيست، انطباق با معيارهاى الهى است و با آن انطباق، خود به خود حاكم مىشود و مانعى نيست كه در آن واحد دهها حاكم شرعى و ولى شرعى وجود داشته باشد. 76 اما بنا بر فرض دوم كه اجتماع ملاكهاى رهبرى -كه اسلام تعيين كرده است- جزء علت هستند و در صورت انطباق آنها بر چند فقيه، آنان باز خود به خود حاكم شرع نمىشوند بلكه تحقق آن منوط به گزينش و انتخاب است كه نقش اين انتخاب نه در حد كشف، بلكه تفويض است. هر دو قرائت طرفدارانى دارد، بعضى از انديشوران از نظريهى اول جانبدارى مىكند و برخى از فقهاى معاصر هم قرائت دوم را مىپذيرند. 77 البته اين جا قرائتسومى هم وجود دارد كه حاكميت را از فقيه نفى و آن را به خود «انسان» به اين عنوان كه خليفهى الهى است، واگذار مىكند و نقش فقيه را اشراف و نظارت بر حكومت مىداند، 78 تحليل و بررسى هر سه قرائت در حوصله و موضوع اين نوشتار نمىگنجد.
با اين توضيح به يافتن موضع استاد در اين موضوع مهم و حساس مىپردازيم. از برخى عبارات و شواهد، مانند نفى وكالت، قياس حاكم به مفتى و قاضى و همچنين سخن از پذيرش و قبول مردم، نظريهى اول استظهار مىشود كه نقل و تحليل مىشود.
ايشان با جانبدارى از نظريهى فقها در «ولايى» انگاشتن حكومت فقيه، نظر مقابل آن را «وكالت» ذكر مىكند كه در آن مردم در اعطاى مشروعيت دخيلاند. حكمران بالضرورة -يعنى كسى كه متابعت مشروع دارد، نه كسى كه به زور خود را تحميل كرده است- و آن كسى متابعت مشروع دارد به دو گونه ممكن است: يكى به نحو «ولايت» و ديگر به نحو «وكالت»، آنچه در فقه مطرح استبه عنوان لايتحاكم مطرح است. 79
قرينهى دوم، مقايسه حاكم با مفتى است، همانطور كه مفتى به مجرد داشتن شرايط افتا به مقام مرجعيت مىرسد، حاكم هم به اين شكل است. آن حكومتى كه بايد ميان مردم باشد، بايد واجد شرايطى باشد كه آن شرايط را اسلام معين كرده است، اگر آن شرايطى را كه اسلام معين كرده است، داشته باشد، همانطورى كه مفتى بدون اين كه خدا شخصش را معين كرده باشد با آن مىتواند فتوا بدهد حاكم هم بدون اينكه خدا شخصش را معين كرده باشد مىتواند در ميان مردم حكومتبكند. 80
شاهد سوم، مقايسه حاكم با قاضى است كه به صرف انطباق، مىتوان او را قاضى تعيين شده از سوى خداوند دانست. مقام قضاوت و مقام حكومت را بطور كلى مىشود تعيين كرد، يعنى پيغمبر اين طور مىگويد كه بعد از من هر كس دارى فلان صفات باشد مىتواند قاضى باشد... آن وقت اگر كسى داراى اين مقام بود مىتواند بگويد، مرا خدا معين كرده است، چون پيغمبر اصلى ذكر كرده كه مطابق آن اصل مىتوانم قاضى باشم، ما كه شيعه هستيم اين جور مىگوييم كه شرط اول قاضى اين است كه مجتهد باشد... اگر شخصى همهى اين شرايط را كه اسلام معين كرده است دارا بود، بايد گفت اين آدم را خدا معين كرده است. 81
برخى، عبارت ذيل استاد را شاهد ديگر بر انحصار مبدا مشروعيت ولايت فقيه به «انتصاب» مىدانند، 82 چرا كه استاد در اين عبارت، حق مردم را صرف پذيرش وصف مىكند. آيه كريمه (انما وليكم الله و رسوله و الذين ءامنو الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون) 83 ناظر به چنين ولايتى [پيشوايى و مقتدايى دينى] است. البته مقصود اين نيست كه اين آيه شامل برخى ديگر از اقسام ولايت كه بعدا ذكر خواهيم كرد، نيست. مقصود اين است كه اين آيه شامل ولاى امامت و پيشوايى و مرجعيت دينى هست. در برخى احاديث گذشته نيز كلمه «ولى» در مورد ولاى امامت استعمال شده است. اين نوع ولاء را اگر به امام نسبت دهيم به معناى حق پيشوايى و مرجعيت دينى است و اگر به افراد امت نسبت دهيم، به معناى پذيرش و قبول اين حق است. 84
به نظر مىرسد كه مىتوان در دلالتشواهد و قراين فوق جرح وارد كرد. اما شاهد اول كه دلالتبر نفى «وكالت» در فقه مىكرد، بايد گفت كه مراد استاد اين است كه آنچه در فقه مطرح است، نشات گرفتن مشروعيتحاكم اسلامى از امام معصوم و خداوند است و آن با نظريهى دوم نيز همگون است; چرا كه آن هم حكومت ولى فقيه را از نوع «ولايت» تفسير مىكنند و مراد استاد از نفى «وكالت» و قراردادن آن در مقام «ولايت»، وكالت و انتخاب مردمى به صورت مستقل و از نوع دموكراسى غربى است كه مطابق آن، مشروعيتحاكم فقط از ناحيه مردم و دمكراسى متحقق مىشود و مشروعيت الهى در آن هيچگونه جايگاهى ندارد. اما اين كه نظريهى «ولايت» و «انتخاب» به صورت مركب در فقه مطرح نشده و فاقد ارزش است، از عبارت فوق برنمىآيد، بلكه قراين ديگر بر عكس آن است; چرا كه استاد در جاى ديگر، نظريات مطرح در فقه شيعه را سه نظريه ذكر كرده و نظريهى دوم و سوم را «ولايت» به قيد «انتخاب» توسط فقها يا مردم برمىشمارد، علاوه بر آن ايشان در اول همين عبارت به ركن دوم مشروعيت (پذيرش مردم) تصريح مىكند و «متابعت مشروع» -كه به عنوان مقسم و جزء مقوم هر دو نظريه مىآورد- را نخستبه «كسى كه به زور خود را تحميل نكرده باشد» تفسير مىكند و از آن چنين برمىآيد كه اگر نظريهى اول -يعنى «ولايت تنها»- خود را به زور به مردم تحميل كند، مشروعيت نخواهد داشت. اما دربارهى شاهد دوم و سوم بايد گفت كه استاد در اين عبارات در مقام بيان و تبيين ضرورت داشتن حاكم، شرايط و صفاتى است كه آيين مقدس اسلام آنها را وضع و ملحوظ نموده است. اما اين كه علاوه بر آن، شرط يا شرايط ديگر در مشروعيتحاكم دخيل استيا نه؟ استاد در مقام اثبات يا نفى آن نبوده است، تا از عدم تصريح آن، عدم اعتبارش استنتاج گردد. اما سخن استاد كه به صرف دارا بودن شرايط لازم، «مىتواند حكومتبكند» يا «مىتواند قاضى باشد»، «اين آدم را خدا معين كرده است»، ناظر به تعيين صفات لازم و صلاحيت چنين شخصى از سوى خدا براى منصب قضا و حكومت است و به بيانى ايشان به وجود مقتضى اشاره مىكند. اما دربارهى شاهد چهارم بايد گفت كه همانطور كه استاد در همين موضع تصريح كردند، ولاى پيامبر به چهار قسم تقسيم مىشود كه يكى ولاى به معناى «مرجعيت دينى و تبيين آموزههاى دينى» است كه اين ولاء از سوى خداوند ابتدا به ايشان و سپس امامان و بعد به نواب آنان تفويض شده است. در اين ولاء نه مردم، بلكه خواص نيز در مقام وحى و پيامبر نقش جزء «قبول» و «پذيرش» ندارند و ظاهر بلكه نص كلام استاد در همين «ولاء» است، كه اين نيز موضع اختلاف نيست. اما اين كه آيا شان مردم در قبال «ولاء» به معناى «حكومت» و رهبرى اجتماعى و سياسى هم صرف پذيرش و قبول است؟ يا اين كه خود جزء مصدر مشروعيت و حقند؟ از اين سخن استاد برنمىآيد.
حاصل آن كه نمىتوان نظريهى «انطباق» را به ضرس قاطع به استاد نسبت داد، حال اين پرسش مطرح مىشود كه آيا نظريهى دوم، نظريهى برگزيدهى ايشان استيا نه؟ برخى عبارات و قراين آن را تاييد مىكند.
استاد مصدر حق شرعى ولى فقيه را مردم متدين مىداند و با اشاره به حكم امام خمينى به نخست وزير موقت [بر حسب حق شرعى و حق قانونى ناشى از آراء اكثريت قاطع قريب به اتفاق ملت ايران... جنابعالى را بدون در نظر گرفتن حزبى و بستگى به گروهى خاص، مامور تشكيل دولت موقت مىنمايم 85 ] آن را چنين تحليل مىكند. حق شرعى امام از وابستگى قاطع مردم به اسلام، به عنوان مكتب و يك ايدئولوژى ناشى مىشود و مردم تاييد مىكنند كه او مقام صلاحيتدارى است كه مىتواند قابليت اشخاص را از جهت انجام وظايف اسلامى تشخيص دهد. در حقيقتحق شرعى ولايتشرعى، يعنى مهر ايدئولوژى مردم و حق عرضى، همان حق حاكميت ملى مردم است كه آنها بايد فرد مورد تاييد رهبر را انتخاب كنند. 86
قرينهى ديگر، برداشت ايشان از نظريهى «جمهورى اسلامى» است كه معتقد است قيد اسلاميت محتواى آن را تعيين مىكند، اما شكل آن مثل تعيين رهبر و موقتى بودن آن به عهده مردم است. كلمهى «جمهورى» شكل حكومت پيشنهاد شده را مشخص مىكند... يعنى حكومتى كه حق انتخاب با همهى مردم است قطع نظر از اين كه مرد يا زن، سفيد يا سياه، داراى اين عقيده يا آن عقيده باشد. در اين جا فقط شرط بلوغ سنى و رشد عقلى معتبر است و نه چيز ديگر، به علاوه اين حكومت، حكومتى موقت است، يعنى هر چند سال يكبار بايد تجديد شود، يعنى اگر مردم بخواهند مىتوانند حاكم را براى بار دوم يا احيانا بار سوم و چهارم -تا آنجا كه قانون اساسىشان اجازه مىدهد- انتخاب كنند و در صورت عدم تمايل، شخص ديگرى را كه از او بهتر مىداند، انتخاب كنند... مساله جمهورى مربوط استبه شكل حكومت كه مستلزم نوعى دمكراسى است، يعنى اين كه مردم حق دارند سرنوشتخود را خودشان در دستبگيرند. 87 توضيح اين كه در نظريهى «انطباق» سخن از انتخاب و حاكميت مردم بر سرنوشتخود نيست، بلكه سخن از پذيرش و انقياد مردم -آن هم به نحو وجوب شرعى است- و دورهى حكومتحاكم شرعى هم موقت نيست، بلكه به شرط حفظ شرايط است كه احتمال دارد مادام العمر هم باشد. اما استاد در عبارت فوق سخن از «انتخاب رئيس حكومت توسط مردم»، «موقتى بودن حاكم» «حق حاكميت مردم بر سرنوشتخود» و اين كه انتخاب مردم نه از مقولهى «وظيفه» كه از مقولهى «حق» استبه ميان مىآورد.
مضاف بر اين كه ايشان قائل بر فطرى بودن حقوقى نظير آزادى و دمكراسى -به معناى حقيقى آن- و امانتبودن حكومت در دستحاكم از سوى مردم است كه تبيين آنها در اين مختصر نمىگنجد. 88 با اين وجود استناد اين راى استاد به ضرس قاطع باز محل تامل است و بايد بگوييم كه: چون نيستخواجه حافظ معذور دار ما را
1- كارلتون كلايمرودى و ديگران، آشنايى با علم سياست، بهرام ملكوتى، كتابهاى سيمرغ، چاپ سوم، ج 1، ص11، تهران 2536.
2- ر.ك: همان.
3- پيرامون جمهورى اسلامى، صدرا، چاپ نهم، ص 151، تهران 1374.
4- نهج البلاغه، خطبه 40.
5- ر. ك. ارنست كاسير، افسانه دولت، نجف دريا بندرى، خوارزمى، تهران، 1362، ص97. نيز ژان ژاك روسو، قرارداد اجتماعى، زيركزاده، ص42.
6- ر. ك. قاضى ابى يعلى، الاحكام السلطانيه، مكتب الاعلام الاسلامى، ص 20، قم، 1406 ق.
7- پيرامون جمهورى اسلامى، ص 150.
8- ارسطو، سياست، حميد عنايت، شركتسهامى كتابهاى جيبى، تهران، 1358، ص 10.
9- پيرامون جمهورى اسلامى، ص 152 و 153.
10- ماكس وبر، اقتصاد و جامعه، عباس منوچهرى، مولى، تهران، 1374، ص 10 و 273.
11- ژان ژاك روسو، قرارداد اجتماعى، ص 41.
12- پيرامون جمهورى اسلامى، ص 154.
13- ماكس وبر، اقتصاد و جامعه، ص 273.
14- پيرامون جمهورى اسلامى، 153.
15- ر. ك. اقتصاد و جامعه، ص 273 و 274.
16- ر. ك. آنتونى كوئينتن، فلسفه سياسى، (مقدمه)، مرتضى اسعدى، بهآور، تهران، 1374، از ص 29 تا ص 34. براى توضيح بيشتر، ر. ك. سعيد حجاريان مساله مشروعيت، مجله راهبرد، شماره 3. بهار 1373. و نيز علىرضا شجاعىوند، مشروعيت دينى دولت، انتشارات تبيان، از ص 42 به بعد.
17- پيرامون جمهورى اسلامى، ص 150 از ص 152 به بعد.
18- ر. ك. مجموعه آثار، انتشارات صدرا، ج 3، ص 281 و نيز اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، ص 169 و 175.
19- احزاب / 6.
20- نساء / 59.
21- مائده / 55.
22- مجموعه آثار، ج 4، ص 843.
23- ر. ك. الاسلام و اصول الحكم، ص 171.
24- حكمت و حكومت، صفحههاى، 143، 167، 170.
25- آخرت و خدا هدف بعثت، ص 229، مؤسسه خدمات فرهنگى رسا، تهران، 1377.
26- نقل از، شهيد مطهرى، نظام حقوق زن در اسلام، انتشارات اسلامى، چ نهم، قم، 1359، ص 88.
27- ر. ك. مجموعه آثار، ج 4، ص 843.
28- همان، ج 3، ص 281.
29- امامت و رهبرى، صدرا، چ پنجم، تهران، 1366، ص 71 و 72.
30- همان، ص 69.
31- همان، ص 71.
32- همان، ص 80 و 96.
33- همان، ص 81.
34- حماسه حسينى، انتشارات صدرا، تهران، ج 3، ص 24.
35- مهندس مهدى بازرگان مىنويسد: «خلافت و حكومت از ديدگاه امام حسين(ع) و اسلام نه از آن يزيد و خلفاست، نه از آن خودشان و نه از خدا، بلكه از آن امت و به انتخاب خودشان است». آخرت و خدا، ص 43 و 44. دكتر سروش هم مىگويد: «حق حكومت در همه حال از آن مردم است، حكومتبندگان، حكومتى است در خور بندگان، نه خدايان، كه با آراى آدميان بر مىنشينند و با آراى آنان برمىافتند». كيان، شماره 21، ص 12. و نيز ر.ك: دكتر مهدى حائرى يزدى، حكمت و حكومت، ص 82.
36- حكمت و حكومت، ص 82.
37- ر.ك: حيدر على قلمداران، حكومت در اسلام، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، تهران، 1385 ق، لازم به ذكر است كه نويسندهى فوق بر حسب ظاهر عباراتش انتصابى بودن حكومت پيامبر را مىپذيرد. اما جريان سقيفه را در صفحه 28 به بعد. مقتضاى دستور اسلام در امر شورا وصف مىكند،
38- امامت و رهبرى، ص 147.
39- حماسه حسينى، ج 3، ص 24.
40- آشنايى با قرآن، انتشارات صدرا، چ دوم، تهران 1376، ج 5، ص 203 و 204.
41- حماسه حسينى، ج 3، ص 108.
42- همان، ص 111.
43- نهج البلاغه، خطبهى 8 و 34.
44- حماسه حسينى، ج 3، ص 109.
45- همان، ص 108 و 109.
46- سوره فتح / 18.
47- حكمت و حكومت، ص 167 و 168.
48- آخرت و خدا، ص 44.
49- حماسه حسينى، ج 3، ص 110.
50- همان، ص 111.
51- همان.
52- همان، ص 176.
53- امامت و رهبرى، ص 140.
54- نهج البلاغه، خطبهى، 91.
55- ر.ك: آخرت و خدا، ص 42 - 44.
56- ر.ك: بحارالانوار، ج 44، صص15، 25 و 147.
57- ر. ك: سيرى در نهج البلاغه، بخش پنجم (اهل بيت و خلافت). انتشارات اسلامى، قم، 1361.
58- نهج البلاغه، خطبهى 170، و نيز: سيرى در نهج البلاغه. ص 101. براى توضيح بيشتر ر ك: ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج1، ص307 و ج2، ص47 و ج11، ص114. و نيز بحارالانوار، ج29، ص419.
59- نهج البلاغه، خطبهى 91.
60- امامت و رهبرى، ص 140 و 141.
61- سيرى در سيرهى ائمه اطهار، انتشارات صدرا، تهران، 1376، ص88.
62- همان.
63- همان، ص 91، و نيز اسلام و مقتضيات زمان، چ 1، ص 224 به بعد.
64- ذكر اين نكته خالى از فايده نيست كه ابو سلمه پيش از رسيدن پاسخ مثبت عبدالله بن الحسن كه به او نيز نامه نوشته بود- توسط سفاح كه به او بدگمان شده بود، كشته شد، بعد عبدالله و فرزندانش هم به همين خاطر كشته شدهاند. ر ك: بيست گفتار، ص155، و نيز اصول كافى، ج2. ص243.
65- ر ك: بيست گفتار، ص 152 - 160، صدرا، قم 1358. و نيز سيرى در سيره ائمه اطهار، فصل امام صادق .
66- براى توضيح بيشتر، ر ك: علامه طباطبايى، شيعه در اسلام، ص212.
67- سيرى در سيره ائمه اطهار، ص 213
68- بحار الانوار، ج49، ص146. چاپ بيروت.
69- سيرى در سيره ائمه اطهار. ص 212. براى توضيح بيشتر ر. ك: نگارنده مجله معرفت، سيره ائمه در تقابل با سكولاريزم. شماره 29.
70- پيرامون جمهورى اسلامى، ص 153.
71- همان، ص154.
72- همان.
73- ر. ك. علامه طباطبايى، الميزان، ج4، ص124; آية الله منتظرى، دراسات في ولاية الفقيه، ج1، ص409; آية الله جعفر سبحانى، معالم الحكومه، ص 206، و نيز مبانى حكومت اسلامى، ص169 به بعد.
74- پيرامون جمهورى اسلامى، ص154.
75- همان، ص150 (پاورقى) و 153.
76- همان.
77- ر. ك. دراسات في ولاية الفقيه، ج1، ص405 و 415. آية الله خامنهاى در اين موضوع مىگويد: «نظر مردم تعيين كننده است، اما نسبتبه آن انسانى كه داراى معيارهاى لازم است، اگر معيارهاى لازم در آن انسان نباشد، انتخاب نمىتواند به او مشروعيتببخشد... آن كسى كه اين معيارها را دارد و از تقوا و صيانت نفس و ديندارى كامل و آگاهى لازم برخوردار است. آن وقت نوبت مىرسد به قبول ما، اگر همين آدم را با همين معيارها مردم قبول نكردند، باز مشروعيت ندارد. چيزى به نام حكومت زور در اسلام نداريم». ر. ك. حكومت در اسلام، سازمان تبليغات اسلامى، ج1، ص33.
78- اين آخرين راى شهيد صدر است كه در كتاب «خلافة الانسان و شهادة الانبياء» و «الاسلام يقود الحياة» طرح كرده است.
79- پيرامون جمهورى اسلامى، ص150.
80- اسلام و مقتضيات زمان، چ 1، ص179.
81- همان، ص174.
82- مجله حوزه، شماره 86 و 85، فروردين و اردبيهشتسال 77، ص113.
83- مائده / 55.
84- مجموعه آثار، ج3، ص280.
85- صحيفه نور، ج5، ص27.
86- پيرامون جمهورى اسلامى، ص 67 و 68.
87- پيرامون انقلاب اسلامى، ص62 و 63.
88- براى توضيح ر. ك. سيرى در نهج البلاغه، فصل حقوق مردم در مقابل حاكم، نگارنده مقالهاى تحت عنوان «حقوق مردم در حكومت اسلامى از ديدگاه شهيد مطهرى» نگاشته است كه به زودى تقديم خواهد شد.